ای وای های

افزوده شده به کوشش: نیکا س.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: صمد بهرنگی و بهروز دهقانی

کتاب مرجع: افسانه های آذربایجان - ص ۸۶

صفحه: ۲۸۷ - ۲۸۹

موجود افسانه‌ای: مرده - ای وای های

نام قهرمان: ابراهیم

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: ای وای های

این قصه در کتاب «افسانه های آذربایجان» (روایت صمد بهرنگی و بهروز دهقانی) چاپ شده است. ماجرای پسر کچلی است که عاشق دختر پادشاه میشود و به خواستگاری می رود. پادشاه میگوید باید بازی عجیبان - غریبان را یاد بگیری تا دخترم را به تو بدهم پسر به همراه پدرش راه می افتند تا به چشمه ای می رسند. پدر از زور خستگی میگوید: ای وای های! در این موقع مرد ریزه میزه ای از چشمه بیرون می آید و پسر کچل را که اسمش ابراهیم بود با خود می برد. دختر «ای وای های» عاشق ابراهیم میشود. ابراهیم از مرد بازی عجیبان غریبان را یاد میگیرد. روزی پدرش به سراغ او می آید و او را با خود به خانه می برد. پسر هر روز به شکلی در می آمد و پدرش او را به بازار میبرد و میفروخت تا این که ای وای های روزی پسر را، که به شکل یک قوچ درآمده بود می شناسد و او را از پدرش می خرد به خانه می آورد تا سرش را ببرد. دختر « ای وای های» او را فراری میدهد. ای وای های و ابراهیم هر لحظه به شکلی در می آمدند و پسر از دست ای وای های می گریخت تا این که پسر به شکل یک دسته گل درآمد و افتاد در دامن شاه ای رای های هم یک درویش شد.تا اینجای قصه مشابه قصه ای وای، روایت صبحی) است. ولی پایان آن با قصه ای وای متفاوت است. در این جا بخش پایانی قصه را عیناً می نویسیم:

بعد ابراهیم گفت: حالا درویش دم در را بگو دست از سر کچل بردارد و پی کار خودش برود. پادشاه به درویش گفت که بگذارد برود. درویش که همان ای وای های خودمان باشد گفت من حرفی ندارم اما ابراهیم باید شب چهارشنبه مهمان من باشد. ابراهیم قبول کرد و ای وای های را راه انداخت. شب چهارشنبه ابراهیم به خانه ای وای های رفت دختر ای وای های دست او را گرفت و به زیر زمین برد. ابراهیم اتاقی دید پر از آدمهای طلایی. دختر گفت: این ها را که می بینی یک وقتی مثل من و تو زنده بودند، پدرم همه شان را طلا کرده. امشب هم میخواهد تو را ببرد به قبرستان کهنه و طلایت بکند. وقتی به قبرستان رسیدید اسب را به تو می سپارد و خودش داخل یک قبری میشود که افسون بخواند. کمی بعد مرده ای از توی قبر در می آید که گرزه آتشی در دست گرفته. مرده هرکی را جلویش ببیند، گرزه را بر سرش میزند و او را طلا می کند. تو باید اسب را ول کنی و در جایی قایم بشوی مرده وقتی ببیند کسی نیست توی قبر بر میگردد و گرزه را بر سر پدرم میزند آن وقت هم خودش و هم پدرم طلا میشوند. تو هر دو تایشان را بر میداری و می آوری این جا. نصف شب ای وای های به ابراهیم گفت: ابراهیم من در بیرون کمی کار دارم پاشو گلیمی بردار باهم برویم و برگردیم ابراهیم گلیمی برداشت سوار اسب شدند و راه افتادند و کنار قبرستان ای وای های پیاده شد و به ابراهیم گفت ابراهیم تو دهنه اسب را بگیر من الآن بر می گردم ای وای های رفت به قبرستان و ابراهیم فوری افسار اسب را به سنگی بست و قایم شد. کمی بعد مرده ای بیرون آمد که گرزه آتشی در دست داشت و از حدقه چشمانش آتش بیرون میریخت کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد بالا و پایین را نگاه کرد کسی را ندید و برگشت. مدتی گذشت ابراهیم کمی صبر کرد و بعد رفت سر قبر دید ای وای های و مرده طلا شده اند. گلیم را آورد و مرده ها را لای آن پیچید و برگشت پیش دختر ای وای های. دختر ای وای های دم در چشم به راه بود که ببیند کدام یک سالم بر می گردد. وقتی چشمش به ابراهیم افتاد از خوش حالی فریاد کشید و جلو دوید. ابراهیم دختر را به زنی گرفت و طلاها همه مال او شد. بعد هم دختر پادشاه را گرفت و به دلخواه خود رسید.

Previous
Previous

اوستا ابراهیم

Next
Next

امتحان سه پسر پادشاه اصفهان